آقای سمسارزاده سلام
گفتگوی اخیرِ شما در این روزها که نه شوقی وجود دارد و نه انگیزهای ، از معدود برنامههای مصاحبهمحوری بود که با اشتیاق و حوصله به تماشا نشستم . شاید برای شما و یا دوستانی که آنچنان مرا از قدیم نمیشناسند ، عجیب و پرسش برانگیز باشد که چه میخواهم بگویم .
آقای سمسارزاده ، اواسط دهه هفتاد ، دورانی بود که سالن تئاتر "بولینگ عبدو " در قُرق شما و گروه جذاب و هنرمندتان ، و تئاتر گلریز نیز در اختیار مرحوم "منوچهرخان نوذری" و گروه صبح جمعه با شمایش بود . در آن زمان سن و سال من چیزی حدود هفت یا هشت سال بود . خدا رحمت کُند تمام رفتگان شما را ، به همراه پدرم ، روانشاد "دکتر فرخ سیف بهزاد" به تماشای نمایشهای شما مینشستیم .
آقای سمسارزاده پدرم پزشکِ اهل قلم ، نویسنده و روزنامهنگار بود که در همان اواخر دورانِ تاریک دهه شصت ، زمانیکه خبری از اینترنت نبود و رسانهها این قدر گسترش نیافته و مردم همچنان در حال و هوای جنگ بودند ، به فکر انتشار یک نشریه تخصصی پزشکی به نام "پزشکی امروز" افتاد تا برای تک تک پزشکانِ سراسر کشور ، به هزینه خود ارسال نماید. بنابراین موضوع اینجا روشن میشود که چرا یک کودک هفت , هشت ساله ، روزهای جمعه به تماشای نمایشهای شما و دیگر استادان مینشیند. طبیعتِ خُردسالیِ من اجازۀ درک درست از آنچه که نصیبم شده را نمیداد و این روزهاست که طعم حسرت و لذت تماشای هنر بزرگان را «همزمان» مزه میکنم. از آن زمان همین قدر بگویم که این نامها و چهرهها را به یاد دارم ، زندهیادان "سروش خلیلی" ، "غلامحسین بهمنیار" ، "مجید فروغی" ، "حسین قاسمیوند" ، " محسن قبادی " با آن گویش شیرین آذری ، خدا حفظ نماید آقای "مرتضی تبریزی " و خانم "فاطمه دانشزاد" و جوانی به نام " علی نظری " و تکه کلام "دِوو دو هزار" شما در نمایشهایی با نام "دزد و کلانتر" ، "دنیای دیوانۀ دیوانۀ دیوانه " ، " کلاف سردرگم " و من پیوسته در حال تکرار نمودن آن در حافظۀ نیم بندم هستم، تا زیر سایۀ این سُرب معلق در هوا و استرس حل شده در زندگیمان ، خدای ناکرده این حجم از خاطرات شیرینی که انگاری برای زندگی پیشین من است ، در روزمَرْگیهای هر روزمان فراموش نگردد. حتی یک بار نیز به لالهزار آمدیم تا نمایشی که در آن نقش پزشک داشتید را به تماشا بنشینیم . برای من نیز باور آن دشوار است که سالنهای لاله زار ، تئاتر نصر و سعدی را با زندهیادان "سعدی افشار " ، "نعمتالله گرجی" و " افشین یکه" درک نموده باشم .
آقای سمسارزاده این همه را باید میگفتم تا به اینجا برسم که به مرحلۀ انتخاب رشته رسیدم و برای من که از تفریحهای دوران کودکیام ، به انتظار جمعه نشستن ، به شوق تماشای نمایشهای شما و زنده یاد "منوچهرنوذری" بود، و اغلب این آمدنها برای یک نمایش شاید به یازده تا دوازده بار میرسید و این چرخه آن قدر برای یک اجرا تکرار میشد تا دیالوگها را حفظ شده و برای هم سن و سالان بخت برگشتۀ خود اجرا نمایم . بنابراین طبیعی بود بذر کاشته شده در وجودم ، هنگام انتخاب رشته ، هنرستان و بازیگری در لالهزاری باشد که خود به خاطرات پیوست . کشمکش میان من و پدر ، به اینجا رسید و شرطی گذاشته شد که هنرمند اگر "مهندس عمران " باشد ، بهتر است تا فقط هنرمند باشد .
آقای سمسارزاده ، نسلِ من با روشهای تربیتیِ سنتی و مرسوم آن زمان ، به دنبال آرزو و رویا رفتن را آموزش ندید . اگر امروز نسل جدید پا پس نمیکشد ، بدون شک پدر و مادرانی معاصر با من داشتند که سرنوشتی جدا از آنچه دارند را برای فرزندانشان ترسیم نمودهاند. درنهایت آیندۀ من نیز بر پایۀ واژهای بنا شد که آن لحظه بر زبان پدرم جاری شد .
آقای سمسارزاده ، پدرم از بیمعرفتی جامعۀ ما نسبت به هنرمند خبر داشت ، بنابراین تا توانست به نقطهای دورتر مرا پرتاب نمود . سالها گذشت ، شور و شوق و انرژی خود را گذاشتم برای آیندهای مبهم که "امروز" است .
آقای سمسارزاده درنهایت مهندسی عمران قبول شدم و حدود بیست سال پیش که هنوز پارک و کتابخانۀ دنج روبروی بولینگ عبدو ، قربانی کج سلیقگیها نشده بود ، متوجه اجرای دوبارۀ نمایشهایتان شدم و ناخواسته به سوی فروشندۀ گیشۀ بلیط رفتم و سراغ آقای محسن قبادی را گرفتم ، فروشندۀ با معرفت نیز مرا یک راست به پشت صحنه برای دیدار با شما آورد . برای منِ نوزده ساله که با شما بزرگ شدم ، حضور در آن فضا مرا به آسمان برد.
آقای سمسارزاده ، همین مطالبی که در اینجا توصیف آن رفت را برای شما بازگو کردم و در نهایت پاسخ شما این بود :
پیشانی آن پدر را بوسه بزن که مسیر زندگیات را به سوی ناکجا آباد هدایت نکرد.
آقای سمسارزاده گرچه در بیستوشش سالی که پدر را درک کردم ، روزانه بر دست و پایش بوسه زدم ، و سرانجام پیشهی روزنامهنگاری از پدر به من رسید ، اما امروز چه مهندس باشی ، چه بازیگر ، چه پزشک باشی و چه روزنامهنگار، برای رسیدن به آنچه که سقف رویاها صدایش میکنیم ، یا از مسیر هجرت باید گذر کنیم ، یا چوب حراج بر روح و شرف خود بزنیم ، چرا که آن قدر مرتفع شده که دستِ ما به آن نخواهد رسید.
آقای سمسارزاده ، پُرگوییام را بر من ببخشید ، درددلی بود که سیواندی سال بقچه پیچ در سینهام خاک خورده بود و اشکهای شما آن را برمَلا کرد.
دوستدار همیشگی شما
اَردَوان س. بهزاد
ثبت نظر